من و این ...

ساخت وبلاگ
با همسری و گل پسری ازیه جایی رد میشدیم که خاطره داشتیم و با همسری خاطره بازی می کردیم. 

نخودچی زاده گفت: مامان من کجا بودم اون روز؟ 

گفتم هنوز به دنیا نیومده بودی عزیزم. من و بابایی از خدا میخواستیم یه پسر مهربون بهمون هدیه بده

کم نیاورد که!!! برگشت گفت: ولی شکمت یه سوراخ داشت، من داشتم میدیدم از اونجا(((:

من و این ......
ما را در سایت من و این ... دنبال می کنید

برچسب : خاطره,بازی, نویسنده : maanvino بازدید : 144 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 0:29

وارد ششمین سال زندکی مشترکمون شدیم((: الهی شکر تا اینجاش....به امید روزای قشنگ تر و شاد تر و پر عشق تر.  در این ساعت من یک عروس بودم که در حال خوردن صبحانه، سعی می کردم کمترین  صدا رو ایجاد کنم. چون خونه بابام پر از مهمون بود که شب قبلش دیر خوابیده بودن و یه روز شلوغ پلوغ در راه داشتن.  یک اقای داماد هول که کله سحر اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه عشق قبل از آرایشگاه رفتن.  _________________________ من و این ......
ما را در سایت من و این ... دنبال می کنید

برچسب : ششمین, نویسنده : maanvino بازدید : 151 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 0:29